بی عنوآن !
من خیلی تنهایم! آنقدر که چشمانم صدای پنجرهها را میشنود .
آنقدر که قبل از شکستنم، آب در دمای صفر درجه به جوش میآید و صدای سالهای کودکیام به گوش!
رنگین کمانی که با من بود در موسمیترین بارانهای شمالی، رنگ باخت!
زندگی نامهام هر روز در پشت شیشههای خط واحد خط میخورد.
و دو خط موازی آنگاه موازیاند که اتفاقا به هم میرسند اما یکدیگر را نمیشناسند ...
+ حال و هوا عوض کن نوشت :
از کلاس ویولون میومدیم ، هر دو تامون از خَسدِگی داشدیم بی هوش می شدیم!
گف: خَسده ای! وگرنه پیاده می رفدیم ! مام جَوگیر شدیم گفدیم هرکی نره! ...
هَمی جوری الکی الکی رَفدیم سمت دَر اتوبوس ک ایستگاه پیاده شیم !
وَختی رارَنده ترمز زد دیدم خدایی حسِش نی! هیچی دیگه ،
در یه حرکت انقلابی اون پیاده شد، فِک کرد منم دارم پُش سرش میرم
و منم خعلی شیک و مجلسی برگشدَم رو صندلی نزول اجلاس فرمودیَم*:)
+دلیل نوشت : این دَفه تهنا بره که دَفه بعد با من کل کل نکنه! خخخ
نظرات شما عزیزان: